رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت هشتم

رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید

روز ها میگذرند، میگذرند و رهام هرروز برای من عزیز و عزیز تر میشود! حالم خوب است...بقول خسرو شکیبایی حال همه ما خوب است! اما اینبار تو باور کن....
روز هایمان خوب میگذرد...همه چیز خوب است و چقدر از گرمای گرم زندگی لذت میبرم!
رهام کم کم سر صحبتهای جدی را باز میکند...نم نم ... و من دیوانه این تکه های آبدارشم!
هنوز هم به دکتر مراجعه میکنیم و رهام به طور معجزه آسایی تغییر کرده است...تغییری که من دوست دارم...تغیر کرده ام...تغییری که دوست دارد!........................................
رادین هم عجیب و غریب تر دل به من بسته و من هم زود به زود هوایش را میکنم!
از آن شب به بعد ، از همان شبی که لباس خواب اهداییش دلم را لرزاند امیدوارترم...اینکه دیگر مرا برای نصفه شبهای آرام نمیخواهد!
مرا برای شبهای بی بازگشت میخواهد و این حس مرا دیوانه میکند...
هنوزم هم به پژوهشسرا میروم...و بعد از برگشت به کانون میروم دنبالش و اکثرا نهار ها را دوتایی در خانه من میخوریم....
رهام غروب ها دنبالش میاید و اکثرا در سرمای دلچسب برای وداع با زمستان در تراس مینشینیم....
من قهوه میخورم...رهام چای...رهام گرم است و من از گرمای آغوش او گرم میشوم!
یغما میسج میدهد...جواب نمیگیرد...پیام هایش حس بدی را برایم تداعی نمیکند!
قصدش را هنوز نمیفهمم...در جمع ها زیاد نگاهم میکند...و هنوز هم نمیفهمم این نگاه های خیره ای که دزدکی میدزدتشان یعنی چه؟
واقعا بیشتر شبها به این قضیه و ابعاد مختلفش فکر میکنم! هیچ دلیلی برای رفتارش...در واقع هیچ دلیل موجهی برای رفتارش پیدا نمیکنم!
نمیتواند علاقه باشد...نمیشود که باشد!
خلاصه که فکرم را به خودش مشغول کرده...متنهای مسیجش جالب است و دوست دارم که بخوانمشان و از این بازی های بی جواب خوشم میاید!
از خودم و رفتارم هم شگفت زده ام...راستش را بخواهی لذت هم میبرم! اینکه دیگر حساب شده تر رفتار میکنم..همین که برای یک بوسه بر گونه زبرش هم فکر موقعیت را میکنم برای خودم و احساسم عجیب است...
راستی دیروز برای خانم اشراقی هدیه کوچکی خریدم!! قبول نمیکرد من اما دلم میخواست که از من یادگاری داشته باشد!
در تراس نشسته ایم...به عاشقانه این فصل سرد فکر میکنم...از اینکه پاییز آمد و عشق هم آورد...زمستان آورد عشقم را مسجل کرد...
بهار میخواهد برایم چه ارمغانی بیاورد!؟
رهام قهوه ام را از دستم میگیرد...نگاهش میکنم...فنجان را بالا میگیرد:
- یه کم...
میخندم...عادت کرده است...او هم دیگر خودش را به زحمت میاندازد تا اجازه بگیرد...میدانم برایش سخت است..میدانم اما سعی میکند!
میخورد...و چقدر لذت میبرم از این نزدیک بودن ها! من هم چاییش را برمیدارم! فاصلمان را یک صندلی کم میکند....
به شب و چراغ های ریز روشن چشم دوخته ام...و این عظمت رهام است که مرا اینقدر بزرگ کرده...
این مرد مرا کامل میکند...میکند زن...!
یک قدم سمت تو برداشتن...یک صندلی نزدیک تر به تو نشستن... یک نفس بیشتر هوای تو را به ریه ها کشیدن...
خوشبختی کوچک ترین لحظه های حضور توست...(مرکبیان)
او یک صندلی نزدیک شد من قدم بعدی را برمیدارم...یک معامله پایاپای...یک دوست داشتن دو طرفه!
دستش را میگیرم روی قلبم میگذارم!
نگاهم میکند! آرام زمزمه میکنم:
- حالم خیلی خوبه...
میخندد....
دستم را میکشد....سرم را به شانه اش تکیه میدهم...من هم دستم را روی قلبش میگذارم!
از این که روی پایش بنشینم خوشش نمیاید...اما بدجور دلم میخواهد...بدجور خواهان این آغوشم! پا روی نفسم میگذارم و به گرمای دستانش قناعت میکنم!
آرام میگوید:
- بعد از سالها...حاله منم خوبه!
دلم غنج میرود..از هوای من است که حالت خوب است؟
نگاهش میکنم:
- میای فردا بریم خرید؟ یه هفته بیشتر نمونده به عیدا!
- ببینم فردا میتونم مرخصی بگیرم!
سرم را به شانه اش میمالم :
- سعی کن بگیری....چه سرده!
کمرم را میمالد...
- پاشو بریم تو...سرما میخوری!
- نه هوا خوبه....
- عید با ما میای مسافرت؟
نگاهش میکنم:
- ایم موقعها سوال نمیکنن آقا...
- ای بابا گفتم الان بگم بیا میگی تحمیل میکنی...نگم این شکلی..من دقیقا چیکار کنم؟
میخندم:
- نه...آخه خوب...من اگه با تو نیام باید مثه هر سال یا برم پیش بابام یا تنها خونه باشم!
فشارم میدهد:
- خوب باید بیای!
- کجا بریم حالا؟
- شیراز چطوره؟
شانه بالا میاندازم...هرکجا میخواهد باشد رهام که کنارم باشد آسمان آبیست...دلم رنگی..حالم خوش!
- آره دوست دارم...تاحالام نرفتم!
چیزی نمیگوید...نفسم را فوت میکنم:
- جدی جدی سرده..پاشو بریم ...
بلند میشویم...قصدم از این بلند شدن لمس آغوشش بعد از سه روز است...کاپشنش را میکشم ...در آغوشش جا میشوم!
دیگر میدانم از چه خوشش میاید از چه خوشش نمیاید! دوست دارد...دوست دارد وقتی گردنش را میبوسم...
زیر گوشش میگویم:
- گاهی وقتا دو تا قلب دارم...
تنش میلرزد از خنده! فشارم میدهد...
- وقتی بغلت میکنم سمت راست سینم قلب توئه...
بازهم میخندد...ازش جدا میشوم...با حرص خنده ام را مهار میکنم و مشتی به بازویش میزنم:
- آهای...به احساسات من نخندا...مسخره..
چیزی نمیگوید...با خنده بیشتری دوباره مرا به آغوش میکشد...
- دیوونه ای به خدا ...دیوونه ای!

رهام هیچ وقت علاقه خاصی به زمان سال تحویل و نوروز و این حرفها نداشت و حالا هم ندارد...همانطور که به تولد و سورپرایز شدن معتقد نیست!
قرار است بعد از تحویل سال سه تایی به دیدن دوستان رهام برویم...و بعد از آن...من برای اولین بار میخواهم به شیراز بروم و این شیراز با همه این سفرها فرق دارد!
میخواهم مادر و پدر رهام..حتی روشنکی که برای تحویل سال برمیگردد را ببینم! نمیدانم چگونه باید در مقابلشان حاضر شوم اما هر وقت یاد آن لحظات میافتم چیزی در درونم خالی میشود!
دست رهام را میگیرم...خودم را در آینه فیروزه ای رنگ سفره هفت سین دید میزنم!
رژ آجری ملایمی روی لبهایم ...رژگونه ملایم تر...و چشمانی که دیگر هیچ وقت سیاهشان نمیکنم!
و چقدر حس میکنم اینگونه زیباترم...لباسم را با رهام ست کرده ام! و چقدر از این هماهنگی دلپذیر لذت میبرم!
رادین با ماهی درون تنگ بازی میکند...رهام کمی راه میرود..کمی مینشیند...قرار ندارد خلاصه!
من اما آرام نشسته و با یک لبخند مطمئن به دو عزیز این روزهایم نگاه میکنم!
روبه روی رهام میایستم..
- چیه چرا اینقدر کلافه ای؟
- هیچی..چیزی نیست!
لبخند میزنم...لباسش را مرتب میکنم...برس را از اتاق میاورم و موهایش را برس میکشم...با هر حرکت برس دستم را هم روی مویش تاب میدهم!
چقدر مدل مردانه موهایش را دوست دارم!
نگاهش میکنم...نگاهم میکند...بی حرف کلیپسم را در میاورد:
- اینجورری بیشتر دوست دارم!
لبخند میزنم...هرجور که تو دوست داری !
میخواهم برگردم که مچ دستم را میکشد و در آغوشش جای میگیرم...""""و کاش باور اینکه این از آخرین آغوش هاست برایم اینقدر دشوار نبود!""""
نگاهی به رادین میاندازد که به ما خیره شده...پشت ستون قایم میشویم...برای اولین بار بی قراری اش را برای یک احساس خوب میبینم!
خودش فاصله را میشکند...داغ که میشوم سال هم تحویل میشود...
و چقدر دلم میخواهد این لحظه های خوب و این صدای زیبای اذان تمام نشود...
و این یعنی چقدر بیزارم از لحظه هایی که شمارش معکوس باهم بودنمان را در سرم میکوبد!
با محبت نگاهم میکند:
- سال نو مبارک!
با لبخند میگویم:
- سال نو یعنی تو!!!
صدای زنگ موبایلم مرا از خلسه چشمان رهام بیرون میکشد! شماره را میبینم...
یغماست..او میداند من و رهام کنار همیم...برای چه اینقدر بی پروا و بی ترس به موبایل من زنگ میزند...رهام کنار رادین میرود..همدیگر را میبوسند...میترسم اما جواب میدهم:
- بفرمایید؟
جوابی نمیاید:
- بله؟
- عیدت مبارک...
- سلام...ممنونم ...سال نوی شمام مبارک!
با میلیون ها تاخیر میگوید:
- خوش میگذره؟ تنهایی؟
مگر میشود نداند که با رهامم؟
- نه خونه رهامم!
- آهان...این طرفا نمیاین؟
- نمیدونم...رهام خبرداره...
بازهم سکوت...صدای رهام در میاید:
- نگار...کیه؟
چه بگویم؟ :
- فیروزست...
یغما میخندد..حرصم میگیرد:
- کاری ندارین؟
بازهم با خنده میگوید:
- چرا نگفتی منم؟
کفری میشوم:
- به همون دلیلی که شما به موبایل رهام زنگ نزدید!
با صدای مصمم و جدی میگوید:
- نگار...من از رهام نمیترسم!
- برو بابا...
گوشی را قطع میکنم! باید به رهام بگویم..میترسم برای خودم دردسر شود!
با لبخند ساختگی به رهام پناه میاورم...رادین را میبوسم...بغلش میکنم...و اوهم مثل یک بچه گربه خودش را به من میمالد...اما من همچنان مثل یک مادر مضطرب دست به سر و گوشش میکشم...
رهام جعبه کوچک مخملی را به دستم میدهد...میدهد و قلب من است که از کار میافتد!
مگر خرم که ندانم قرار است چه بکند؟ مگر خرم که ندانم این جعبه مخملین یشمی در دلش چیست؟
چشمانم را طولانی روی هم میگذارم...
- بگیرش نگارم...
نگارم...نگارم...دلم میمیرد.!
رادین میخندد...رهام ضربه ای به پایش میزند که خنده اش را تشدید میکند...خودم هم میخندم.."مرد! با تو نمیشود یک عاشقانه آرام داشت"
درش را باز میکنم...یک حلقه ساده....یا یک ردیف نگین ساده تر در جعبه خود نمایی میکند...شیک است و این سادگی شکیلترش کرده!
حلقه را آرام در دست میکنم! دستانم را عقب میگیرم و نگاهش میکنم!
رهام دستم را میگیرد...توقع یک صحنه رمانتیک و عاشقانه مثل بوسیدن دستم...همانند همه رمان ها دارم اما رهام همیشه متفاوت است!
دستم را روی رانش میگذارد و فشار میدهد...نگاه دقیق تری به دست چپش میاندازم...او هم ست مردانه حلقه را دست کرده!
میخواهم از خوشی فریاد بزنم...میشود؟ میشود داد بزنم و بگویم چقدر دوستت دارم؟ میشود داد بزنم و بگویم چقدر برایم عزیزی؟
در آغوشش پنهان میشوم..رادین با خنده و داد و بیداد به سمت اتاقش میدود!
گردنش را میبوسم:
- تو برای من چی هستی؟
فشارم میدهد..."""""""و کاش این آخرین بار نباشد! حداقل یکی مانده به آخر باشد........"""""

در ماشین مینشینیم.
رهام با مادرش صحبت میکند...صدایش را از آنسوی خط میشنوم...رهام میخواهد گوشی را به من بدهد که مقابله میکنم و با خنده میگویم:
- تورو خدا رهام...خجالت میکشم!
به اطراف نگاه میکنم!
مسیر را که دنبال میکنم مفهمم که میخواهیم به خانه یغما برویم!
غصه ام میگیرد..
- رهام...نمیشه نریم حالا؟
- یعنی چی؟ همه بچه ها هر سال خونه یغما جمعن!
دلم آرام تر میشود وقتی تنها نیستیم راحت تر میتوانم از زیر نگاه های خیره اش در روم!
رادین زیادی خوشحال است..رهام عیدیش را که داد در هوا بود!
پیاده میشویم و دم خانه یغما لبالب از ماشین است! دستم را دور بازویش حلقه میکنم و رادین کنارم دستم را میگیرد!
دلشوره تمام وجودم را در برمیگیرد! اتفاقی نیفتاده اما...دلم میسوزد!
از در که وارد میشویم یغما سریع به سمتمان میاید...از همان سلام علیک اول نگاهش خوار میشود در چشمم!
با رهام دست میدهد...رادین را بغل میکند...رادین به سمت دوستانش میرود و رهام هم با مردها دست میدهد...یغما لبخند آرامی میزند...موهایش را از صورتش کنار میزند و آرام میگوید:
- خوبی؟
دلم میخواهد سرش داد بزنم ...داد بزنم که تو خودت مسبب این دلآشوبه ای!
چیزی نمیگویم...اما خوب ادب حکم میکند که جوابش را بدهم..غیر از آن ما مهمان خانه اش هستیم!
- ممنونم..
سریع از کنارش رد میشوم که مانتوام را میکشد...عصبی ام میکند...در شلوغی دنبال رهامم که یک وقت نبینتمان!
ابرو در هم میکشم:
- چیکار میکنی؟ از من چی میخوای هان؟
- آروم باش...آروم...من از تو چیزی نمیخوام...
- پس دست از سرم بردارد!
- من که کاری باهات ندارم نگار...خودت ببین ...من اذیتت میکنم؟ آره؟ فقط زنگ زدم سال نورو بهت تبریک گفتم..حالا ازت پرسیدم خوبی...تو چرا اینقدر همه چیزو بزرگ میکنی؟
- من خر نیستم آقا یغما...بزرگ هست...پس اینقدر به من گیر نده!
برمیگردم...بلند میگوید:
- اگه میتونستم همین کارو میکردم!
قلبم میزند تند و تند ...با آن صدای آهنگ و شلوغی فکر نمیکنم عده ای زیادی صدایش را شنیده باشند!
به رهامم پناه میبرم...لبخند میزند و کنارش مینشینم!
سرم را به پشتی مبل تکیه میدهم...
- چیزی شده؟
نه...نه..دیگر چیزی نیست..تو صدایت خوده خوده آرامش است!
نگاهش میکنم...لبخند میزنم:
- نه عزیزم..نه!
- چرا نمیری تو جمع..یه کم اجتماعی باش...
چه بد موقعی از من میخواهد که گرم بگیرم...وقتی هنوز از حرفهای یغما داغم و سردرگم!
- آخه..کسی رو نمیشناسم...
دستم را میگیرد...به سمت زن و مردی میرویم که بچه کوچکی دارند!
مرد برای رهام بلند میشود...دست میدهد..رهام که مرا معرفی میکند زن هم بلند میشود!
اسمش نرگس است...تپل مپل و با نمک است...شکمش کمی برآمده و هر وقت میخندد چال های عمیقی در دو طرف صورتش نمایان میشود!
بچه گریه میکند و نرگس کلافه هی به شوهر بخت برگشته اش پاسش میدهد!
خنده ام میگیرد و اضطراب لحظه ای پیش را از یاد میبرم!
کنارش مینشینم...حرف میزند...از خودش از آشناییش با شوهرش...از ازدواجش...حتی از بچه ای که در راه دارند!
خیلی تند حرف میزند..جوری که تعداد کثیری از حرفهایش را نمیفهمم...تازه این لهجه و این سرعت کلام نشان میدهد که اهل شمال کشور است!
سرمیچرخانم با خنده...دوباره این یغمای لعنتی نگاهم میکند و با دیدنم عامدانه لبخند آرامی میزند...
چشمانش حالت عجیبی دارد..نمیخواهم بگویم التماس و این حرفها اما..خواهش عجیبی در نگاهش موج میزند!
نگاه میگیرم و با تشویش به صحبت های نرگس گوش میدهم!
من هیچ وقت نمیتوام آدمی مثل او باشم...که تا گوشی برای شنیدن پیدا کردم تمام زندگی را در دایره صمعی اش بریزم!
نمیتوانم حرفی از خودم بزنم و شاید این نشان دهنده آنرمال بودن من است!
اما خوب...نمیتوانم دیگر..این هم نوعی عدم برقراری ارتباط و تعامل اجتماعیست! و شاید به خاطر اینکه زیاد با اطرافم برخورد ندارم نمیتوانم رفتارشان را هم هضم کنم!
نرگس عذر خواهی میکند و به اتاقی میرود تا بچه اش را عوض کند...نفس راحتی میکشم و چشم میچرخانم!
رادین بازی نمیکند تنها بین دعوای بچه ها وساطت میکند و همین مرا به خنده میاندازد!
این دیگر کیست؟
دنبال رهام میگردم...
- دنبال رهامی؟
نفسم را فوت میکنم..چشمانم را کلافه روی هم میگذارم و برمیگردم:
- بله دنبال رهامم...
بلند میشوم...میخواهم دور شوم که اینبار آستین لباسم را میکشد...
- ولم کن!
- نگار...چرا اینجوری میکنی با من؟ بابا من فقط میخوام باهات حرف بزنم..چرا این مدلی رفتار میکنی؟
- من نمیخوام حرف بزنم...اصلا حرفی نیست که بخواد زده بشه!
با لحن ملایمی میگوید:
- چرا مسیجامو جواب نمیدی؟
کلافه ام..کلافه..رهام کدام گوری هستی؟
- رهام کوش؟
- نشسته تو پذیرایی...به من جواب بده!
چشم در چشمم میدوزم!
- دارم میرم به رهام بگم...دارم میرم این مزاحمتارو به رهام بگم..فهمیدی؟
دستم را میگیرد که سریع پسش میزنم:
- به من دست نزن...
- نگار خواهش میکنم!

- تو که از رهام نمیترسی میترسی؟
- نه من از رهام نمیترسم...من از ندیدنِ...
دیگر ادامه نمیدهد...
- چیه بگو...ادامه بده!
کلافه دست در جیب شلوارش میکند:
- نگار این لوس بازیا برای چیه؟ این همه آدم باهم حرف میزنن ..از هم مشورت میگیرن...هیچکی مثه تو عکس العمل نشون نمیده!
- این همه آدم بهم نگاه میکنن اما ...هیچکس مثه تو به زن دوسش خیره نمیشه!
سرش را پایین میاندازد:
- خوب..ببخشید....دست خودم نیست!
- دست منم نیست...باید به رهام بگم...
میخواهم بروم که باز مانعم میشود:
- خواهش میکنم نگار...تمومش کن! خیلی بچه ای!
- من بچم...میدونم ..حالام میخوام برم به بزرگترم بگم!
صدایش را بالا میبرد...به دور وبر نگاهی میاندازم..جز دو سه نفر کسی حواسش به ما نیست!
- بس کن لعنتی...چرا اینقدر با من بازی میکنی؟
خنده ام میگیرد:
- هه..بازی ؟ بازی کودومه؟ تو خودت خودتو بی خود و بی جهت سرگرم کردی!
- نگار...
کلافه ادامه میدهد:
- باشه..دیگه نگاهت نمیکنم...دیگه ...دیگه سعی میکنم جلو راهت نباشم اما...حداقل وقتی بهت مسیج میدم جواب بده!
توقع زیادیه؟
- هه...هرچقدر فکر میکنم دلیل این کاراتو نمیفهمم! و به خاطر همین ندونستنه که باید به رهام بگم!
داد میزند:
- خیلی نامردی به خدا..
سریع به اطراف نگاه میاندازم ازش دور میشوم...رهام را میابم..از همان دور اشاره میکنم که بیاید...
سیب را توی بشقاب میگذارد و به سمتم میاید:
- جانم...
تنم میلرزد...
- یه لحظه میای تو اتاق؟
- چی شده؟
- یه لحظه بیا...
با هم به سمت اتاق یغما میرویم...از کنار یغما که رد میشویم.اینبار واقعا التماس چشمهایش را میبینم اما کمی دلسنگ بودن هم خوب است!
رو به رویش میایستم....این پا و اون پا میکنم...
- چی شده نگار؟؟؟
نگاهش میکنم:
- میدونی...رهام!
- نه نمیدونم..بگو...!
نفس عمیقی میکشم:
- یغما یه چند وقته به من اس ام اس میده!
سریع نگاهش میکنم...تا عکس العملش را ببینم...نه عصبانیست...نه ناراحت.هیچ..تنها به دستانم خیره شده است..با لحن غریبی میگوید:
- چی میگه؟
- هیچی..در واقع...مثلا متن میده...سال نورو تبریک میگه! گاهی اوقات حالمو میپرسه..ولی...
نگاهم میکند:
- همین؟
- اره اما...من!! حس بدی ندارما اما خوب لزومی نداره به من مسیج بده....درست نمیگم؟
سر تکان میدهد...حرفی نمیزند..میخواهد برود...میخواهد همینگونه کوتاه ومختصر برود که بازویش را میگیرم:
- رهام...ناراحت شدی؟
نگاهم میکند:
- خوشحال باشم؟
- ببخشید اما..فکر میکنم کار درستی کردم بهت گفتم...من ...من واقعا دلیل رفتارای یغمارو نمیدونم! نمیفهممش!
سر تکان میدهد:
- عیبی نداره...تو دیگه پیگیر نباش...جوابشو نده! باهاش حرف میزنم!
سر تکان میدهم...دوباره دستش را میکشم:
- دعوا نکنی یه وقت باهاش...
- من بچم؟
- نه خوب...
- خوب نداره...بیا بریم..
نه...تازه میفهمم عصبانیست..اما بروز نمیدهد..بی خودی مرا زجر نمیدهد و سینه چاک و داد کش نیست!!
خودم را بهش میرسانم و دستش را میگیرم...وقتی به دوستانش میرسیم لبخند میزند و این آرامش درونی اش است که مرا دیوانه خود کرده!
کمی مینشینیم..هر چه منتظر میشوم رهام با یغما حرفی نمیزند..یک ربع بعد ندای رفتن سر میدهد..بلند میشویم..کیفم را دست میگیرم و کت تک اسپرت رهام را هم دست دیگرم!
دست رادین را میگیرم..یغما سمتمان میاید...رهام بی هیچ غرض و نگاه خلافی دست میدهد:
- ایشالا سال خوبی داشته باشی یغما جان..ما دیگه بریم..دستت درد نکنه!
یغما نگاهم میکند:
- چرا اینقدر زود؟ تو که هر سال شام میمونی...
رهام لبخند الکی میزند:
- امسال فرق داره ... خانومم باهامه!
قلبم میریزد...یغما هم لبخند الکی میزند و ابرو بالا میاندازد...
مثل دو نر ببر تیز بهم نگاه میکنند و این لبخند مسخره از لبهایشان پاک نمیشود...
رهام میایستد تا کفشم را بپوشم...دستم را میگیرد ..یغما سر تکان میدهد:
- زحمت کشیدی نگار خانوم...
سر تکان میدهم و بی حرف با رهام از در خارج میشویم...
در سکوت سرد ماشین نشسته ایم...رادین هی حرف میزند و میخواهد ما بخندیم اما نه این سکوت شکسته نمیشود...
به خانه میرسیم...رهام روی مبل مینشیند...کتش را کنارش میاندازد و آرنجش را به زانوهایش تکیه میدهد
ساکت است...پشت مبل میایستم...خستگی از هیکلش میچکد...ببخشید که خسته ات کردم!
دستم را روی کتف هایش میگذارم میمالم و آرام گردنش را هم ماساژ میدهم...دلم برایش میشکند..چقدر آرام خراب شد!
- رهام! ببخشید ناراحتت کردم..اگر نمیگفتم بعدا برام بد میشد!
تنها چند بار سرش را پایین بالا میکند!
از پشت بغلش میکنم...چانه ام را روی کتفش میگذارم:
- خوب یه چیزی بگو...نگران میشم اینجوری...رهامم!
سرش را کج میکند آرام شقیقه ام را میبوسد و بی حرف بلند میشود...قلبم میریزد...دنبالش میروم...دستش را میکشم ...
- رهام جان...یه چیزی بگو..میدونم ناراحت شدی اما ...یه جوری رفتار نکن که فکر کنم تقصیر منه!
نگاهم میکند...لبخند خسته و الکی برای دل من میزند...خشن و زیبا در اغوشم میکشد! زیر گوشم میگوید:
- نه تقصیر تو نیست...هیچی تقصیر تو نیست...بیا بخوابیم فردا ساعت نه پرواز داریم!

لبخند میزنم...با تمام عشقم بغلش میکنم...او آرام نمیگیرد..من اما آرام میشوم! اما این را خوب میدانم که این اغوش ها طعم همیشه را نمیدهد!

به چشمان سرخ رهام خیره میشوم... دیشب هر وقت که از خواب بیدار میشدم میدیدم چشمانش چهار طاق باز است...
میدانم تا خوده الهه صبح بیدار بود...زنگ در خانه شان را میزند...قلب من هم تند...بازویش را چنگ میزنم..
- رهام من...خیلی اضطراب دارم...
لبخند بی رمقی میزند:
- هیچی نمیشه خانومم!!
دلم ضعف میرود هر وقت میگوید خانومم! دلم را پیچ و مهره میکنم به مال رهام بودن...در را باز میکنند...رادین میدود داخل...موهایم را کامل داخل میدهم...ارایش ندارم و میخواهم کمی دلخواهشان باشم!
دست رهام را رها میکنم! میخندد و سری تکان میدهد!
در داخلی خانه باز میشود! نفس عمیقی میکشم و چشم به زنی میدوزم که مادر رهامم است!
رادین را بغل میکند...فشارش میدهد...به خودش میچسباندش...کمرش را میمالد هی زیر گوشش را میبوسد!
دلم حالی به حالی میشود...رهام تند تر میرود و بعد از رادین سریع مادرش را در آغوش میکشد...
او دقیقا همان حسی را به رهام دارد که به رادین داشت!!! رهام بارها و بارها پیشانی مادرش را میبوسد...
کنار میرود...قلبم میزند...صدای خواهر رهام میاید...نزدیک میروم..مادرش نگاهم میکند...بعد از تاخیری لبخند ملایمی میزند...دست میدهم:
- سلام...خوب هستین؟ سال نوتون مبارک!!
لبخندش عمیقتر میشود...دلم آرامش میگیرد:
- خوبی دختر جان؟
پلک روی هم میگذارم:
- ممنونم...مرسی...شما خوب هستین؟
- اگر رهام حالمونو بپرسه!!
لبخند میزنم...رهام و روشنک بعد از یک سلام و علیک طولانی به من هم مجال میدهند!
به شدت صمیمانه رفتار میکند و این دلم را بیشتر از قبل قرص میکند...
- خوبی عزیزم؟
در آغوشش فرو میروم..بوی مادرش را میدهد!
نگاهم میکند با لبخند عمیق..نگاهش میکنم با لبخندی عمیقتر...
به شدت زیباست...از من هم...از رهام هم! صورتی گرد و پوستی روشن ...چشمان طوسی درشت و بینی قلمی سربالا...
وقتی میخندد چشمانش هم میخندد و چینی روی بینی اش میافتد!!
داخل میرویم...پدر مارا میبیند بلند میشود..ابهت عجیبی دارد برای خود...رهام پدرش را بغل میکند...چهره اش با رهام مو نمیزند..
تنها کمی پیرتر است!
جلو میروم...آرام لبخند میزنم:
- سلام..
سر تکان میدهد..نه لبخندی نه اخمی...طولانی نگاهم میکند..دستش را دراز میکند...دستم را در دستانش میگذارم..
فشار خفیفی میدهد...
- خوبی بابا؟؟
دلم زنده میشود..همین یک جمله کافی بود تا سکوت بشکند و همه لبخند بزنند!
- ممنونم....
با شوهر روشنک سالم و احوالپرسی مختصری میکنم و مینشینیم...رهام روبه رویم مینشیند...لبخند میزند...
داد میزند:
- روشنک! این بیشرف کو پس؟ دلم براش ضعف میره...
میدانم از نوزاد روشنک میگوید..متعجبم از رفتارش...حرف زدنش..همه چیزش در این خانه معمولی و زیبا متفاوت است!
روشنک سینی چای را روی میز میگذارد و با لبخند میگوید:
- آروم رهام...بچم خوابه...
بلند میشود:
- برو بابا...بعد عمری داییش میخواد ببیندش واسه من گرفته خوابیده؟
روشنک صدا میزند:
- جون رادین بیدارش نکن به زور خوابوندمش...
رهام در اتاق را باز میکند و از همانجا میگوید:
- به من چه...
روشنک سری تکان میدهد و لبخند میزند...کنارم مینشیند! هیکل بی نقص و زیبایی دارد..شومیز ساده ی یقه مردانه سرمه ای با یک جین ساده به تن دارد...کنارم مینشیند...
لبخند میزند:
- خوش اومدین...میدونی ما از کی تاحالا داریم دل دل میکنیم واسه دیدن شما...
جواب لبخندش را به همان عمق میدهم:
- ممنونم ..شما لطف دارین...
دستم را میگیرد...آرام میگوید:
- بیا بریم تو اتاق لباستو عوض...محمد الان میره!
لبخندی میزنم و بلند میشوم!
رهام کنار نوزاد کوچک روشنک دراز کشیده و بی مهابا میبوستش...روشنک ضربه ای به کتفش میزند:
- بچمو بوس نکن با اون ریشات!
رهام همچنان که میبوستش روشنک را کنار میزند:
- برو اونور ببینم...
خنده ام میگیرد..مرد من دلقکیست برای خودش...روشنک بال بال میزند که دست بچه را ببوس و پوستش حساس است و از این حرفها...
با خنده بازوی رهام را میگیرم:
- ولش کن دیگه رهام...داره حرص میخوره مادرش..
رهام میخندد...بلند میشود...انگشت نشانه اش را به کتف روشنک میزند:
- فقط به خاطر نگارا...
روشنک میخندد و بیرونش میکند...
بچه گریه میکند...سریع بغلش میکند و سینه اش را در دهانش میگذارد...کنارش مینشینم..گونه اش را نوازش میکنم!
- چقدر خوشگلِ!!
- ایشالا که خوش سیرتم باشه!
لبخند میزنم..رهام...ذهنیات رهام...صدایش در سرم میپیچد:
"همون طور که سایز سینه و قوس کمر و رنگ لباتون برام فرقی نداره!"
لبخندم پر رنگ تر میشود...
روشنک بوسه ای به دستان کودکش مینشاند و میگوید:
- بدبختی قیافشم به اون داییش رفته!
دلم برای دایی این کودک هم ضعف میرود!
"من یه آدم کاملا درونگرام...و شرط اینکه کسی من و با تمام اخلاق سگیم تحمل کنه اینه که...باطن شیشه ای داشته باشه..."
چرا اینقدر دیر به زندگیم پا گذاشتی؟ بیست و نه سال انتظار زیاد نبود؟
بعد از یک سکوت طولانی میگوید:
- از رهام راضی؟؟
لبخند میزنم:
- خیلی..خیلی خوبه..
او هم میخندد...
- بهش بگو...
- چیو؟
- اینکه خیلی خوبه..
ای روشنک جان تو کجا از ابراز علاقه های عجیب من خبرداری....
- اگه وقتی میخنده جذابتر میشه، اگر کتش بهش میاد، اگر صداش بی نظیره، اگر دستاشو دوست داری، اگه خطش محشره، اگه بهت آرامش میده، اگر خوب میتونه شرایط بحرانی رو کنترل کنه، دوست داری سربه سرش بذاری تا بهت بگه دیوونه، میتونه غافلگیرت کنه، بهش میگی رفتم که بشنوی نرو، اگه مهربونه،ماهه، خوبه..بهش بگو خوب؟ بهش بگو تا دیر نشه!
لبخند میزنم..
- حرفات پر از حسه خوبه..
- دیدار توام یه حسه خوبه! انتخاب رهام عالیه!
باد گلوی بچه را میگیرد...چشم باز میکند بالاخره عزیز دل داییش!
بغلش میکنم آنقدر ریزست که از گرفتنش هراس دارم! روشنک دگمه لباسش را میبندد و بلند میشود...
- من برم کمک مامان! لباساتو دربیار نگار جون..محمد رفته!
-چشم...ممنون!
باران را روی تخت میگذارم...مانتو شالم را درمیاروم...موهایم را یکبار باز و بسته میکنم...بازهم موهایم را فر کرده ام...از زیر زبان رهام کشیده ام...میگوید موهای فرم را دوست دارد!
لباس آستین بلندی به تن دارم...باران را بغل میگیرم میخواهم بیرون بروم که در اتاق باز میشود..رهام با دیدنم ابرو بالا میاندازد:
- کجا؟
لبخند میزنم...دست به سینه به در تکیه میدهد:
- بهت میادا!
با صدا میخندم...وای که آرزویم میشود اگر یکبار بچه رهام را بغل بگیرم!
- چیه خوشت اومد؟؟ میخوای همین امشب دست به کارشیم؟؟؟
قلبم میافتد...حرفش زیادی برای این رهام بودن سنگین است...ابرو بالا میاندازم:
- رهـــام؟ بی ادب...
شانه بالا میاندازد:
- بی ادب چیه ؟؟ من بچه دارم کوچولو..این حرفا از من گذشته!
لبم را به دندان میگیرم و میخندم...لعنت به تو و این زبانت!
قلبم میزند...کاش نزند وقتی اینقدر نزدیکی...یاد حرف روشنک میافتم... صدای باران بلند میشود...
- یه لحظه وایسا الان برمیگردم...
به آشپزخانه میروم...باران را به مادرش میسپارم...
به اتاق برمیگردم در را میبندم...به در تکیه میدهم...نزدیکم میشود:
- چیه؟ مشکوک میزنی؟ بچه رو دادی که راحت تر اینجا...
چشمانم را تا آخرین حد باز میکنم...دستم را روی دهانش میگذارم...بالا پایین میپرم:
- رهـــــام ..توروخدا!
چشمانش میخندد...امروز زیادی از حد شارژ است...کف دستم را میبوسد...قلقلکم میاید...مچ دستم را میگیرد...بی مقدمه میگوید:
- اینا که تیکه پرونیه نگار...اما جدی جدی دیگه دارم بی طاقت میشم!!!!!
سرم را به صورت مایل پایین میاندازم...رهام چقدر راحت شده است..چقدر بی پرده حرفش را میزند...میخواهم از این برزخی که درست کرده است خلاصی یابم...بی مقدمه تر از خودش میگویم:
- وقتی میخندی جذاب میشی...صدات بی نظیره...مهربونی...ماهی...کت سرمه ای خیلی بهت میاد! میدونستی عاشق این ته ریشتم...؟خطتت محشره...همه چیزو خوب کنترل میکنی...وقتی میگی دیوونه ....دیوونه میشم...غافلگیرم میکنی..با تک تک کلماتت... تو آرامشمی...نمیرم...توام هیچ وقت نرو...تو خوبی...خوب... بوسه های تو ....
نفسم را فوت میکنم:
- اینارو میگم که یه وقت دیر نشه عزیزِ لعنتی من !!!!!!



سرش را به عقب پرتاب میکند...توقع دارم بخندد از آن خنده های بلند...اما نه ....لبش را به دندان میگیرد..مثل من میخندد...
دستم را میکشد...در اغوش امنش جا میشوم!
- میدونستی خیلی عزیزی؟؟؟
دیوانه میشوم...دیوانه!!! محکم فشارش میدهم...دلم میخواهد در تابستان تنش گم شوم! گم شوم و هیچ کسی جز نفسهای رهام پیدایم نکند!
آغوشش دومی ندارد...بوسه هایت انار را میترکاند..اغوشت ابر را میباراند..تو پاییزی ترینی...
یک چیزی هست به نام بغل...لامصب دوای هر دردیست...
- وقتی دلم گرفته...وقتی از دست هر خری عصبانیم و نشون نمیدم..آسمون ریسمون نباف...جوک نگو...فیلسوف نشو..فقط جلو دستم باش تا به آغوش کشیده بشی!
فشارم میدهد:
- تا آروم بشم!!!
قلبم از دهانم میزند بیرون...من آرامش میکنم...من..خوده خوده من!
امتداد بازوانت میشود انتهای دلدادگی...میشود همان یک تکه جایی که میشود درش هزار بار جان داد!
موهایم را پشت گوشم میزند...گوشم را میبوسد..آرام میگوید:
- حریر مشکیتو بپوش بانو...قبل از اینکه...
فشارم میدهد:
- تو واقعا برام جذابی...
صدای درمیاید...در باز میشود و من و رهام سریع از هم جدا میشویم...پدرش تک سرفه ای میکند...
- بیان ناهار بابا جان!






برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: